کفیشه



بالاخره کتاب  شکوفه های عناب» را تمام کردم. برای من که شب ها اگر وقت کنم چند صفحه ای کتاب می خوانم خیلی کند پیش رفت. دلیل دیگر کند پیش رفتن کتاب هم این بود که بعد از چند فصل اول فقط کتاب را ادامه می دادم که تمام شود و جلوی خودم شرمنده نشوم! به نظرم سرنوشت کتاب هایی که به یک ایده ی اولیه و نهایتا نثر خوب متکی هستند همین می شود؛ بعد از چند فصل چیزی برای عرضه ندارند.

رویدادهای کتاب حول واقعه ی به توپ بستن مجلس رخ می دهد.  میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل و واقعه ی ترور او موضوع مرکزی است که بخش های مختلف داستان را به هم متصل می کند. با این همه به نظرم داستان به دو دلیل قوت کافی برای درگیر کردن خواننده را ندارد:

اولاْ هر فصل از دید یک شخصیت نوشته شده است و در خیلی از موارد نه از عنوان فصل و نه حتی بعد از خواندن چند صفحه ی ابتدایی آن نمی توان راوی آن را تشخیص داد. به نظرم این اتفاق به این خاطر میفتد که شخصیت ها، زاویه ی دیدشان نسبت به وقایع و زبانی که در توصیف آن ها به کار می گیرند بسیار مشابه است. اکثر شخصیت ها یا نظامی های یک لا قبا و خشنی هستند که نسبت به مشروطه بی تفاوت اند یا جاسوس ها و نظامیان خود دربار ایران. چند فصلی هم از زبان همسر میرزاجهانگیرخان می شنویم که کمی متفاوت با بقیه است. این تکنیک که هر فصل از یک کتاب از زاویه دید یک نفر روایت شود را می توان در ادبیات مدرن در بسیاری از کتاب ها دید. نمونه ی بسیار خوبش به نظرم نام من سرخ» است که نوع انتخاب راوی پیوند عمیقی با درونمایه جدال شخصیت ها دارد. با این همه این که یک داستان را برداریم و هر فصلش را به یک شخصیت بسپریم برای روایت و این فصل ها را هم همین همین طوری بدون نظم منطقی خاصی کنار هم قرار دهیم و بعد بگوییم مخاطب عزیز این همه معمایی که برایت طرح کردم را حل کن، باعث نمی شود که مخاطب مدرن با کتاب بیشتر درگیر شود. این پیچیدگی های روایی به سبب پیچیده تر بودن نحوه ی فکر کردن انسان مدرن ظهور کرده است  و در شرایطی که نه کتاب حرف جدید برای گفتن دارد و نه ساختار روایی دارای منطق است، به نظرم صرف پیچیده تر کرد روایت کارکرد مثبتی ندارد.

مشکل دوم کتاب برای من این بود که کتاب هیچ شخصی همدلی برانگیزی برای من نداشت. همسر میرزاجهانگیرخان شخصیتی مسطح و آسیب پذیر بود و هیچ نسبتی با تحولاتی که بازنمایی زن در این سال ها با آن مواجه بوده است ندارد. شخصیت های مرد داستان هم همه عده ای فرصت طلب نون به نرخ روز خورند و دیدن زاویه دید مشابهشان، به کرات و در فصل های متعدد هیچ نکته ی ویژه ای دربرندارد.

کتاب برای من یک گلوله نثر خوب» بود که شاید اگر در دهه ی هفتاد نوشته می شد رمان خوبی به حساب می آمد. اما الان احساس نویسنده بدون توجه به پیچیدگی های جهان اطراف دست به قلم برده است و نه تنها دلیل کافی برای خواندن کتاب به من مخاطب نمی دهد بلکه انگار چندان برایش این موضوع مهم نیست و با اتکا به نثر خوب و توصیف های زیبا داستانی تاریخی، بدون تحلیل عمیق و مفیدی برای امروز، روایت می کند.


من همیشه به روش‌هایی کیفی پژوهشی علاقمند بودم. به نظرم درکی بی واسطه از پدیده‌ای فراهم می‌آوردند که در فقدان آن‌ها ممکن نبود. فکر می‌کردم روش‌های کمی، پدیده‌هایی را که ماهیتی اجتماعی دارند تا حدی مثله می‌کنند و همواره باید مراقب نتایجی که از این پژوهش‌ها می‌گیریم، باشیم. با این نگاه بود که در پایان نامه ام کار کیفی کردم. 

راستش فکر می‌کنم، شاید کار کیفی هم مراقبت مشابهی لازم داشته باشد. در واقع در آن سطحی که درباره‌ی مشاهده و ارتباط مستقیم با محیط صحبت می‌‌‌کنیم، شاید اوضاع کمی فرق بکند و با اتخاذ رویکردی گزارشگرانه بتوانیم به خودمان بقبولانیم که داریم درکی نزدیک از پدیده بدست می آوریم. هر چند که این موضوع هم تحت تاثیر سوگیری های ما رخ می دهد. با این هم وقتی از سطح مشاهده، به مفهوم سازی، و از یک مفهوم به مفهومی سطح بالاتر می رسیم، همچنان امکان خطا کردن بسیار زیاد است و چه بسا بیشتر و غیرقابل تشخیص تر از یک پژوهش کمی.

این را در این روزها که عده ای به افغانستان رفته اند و نظرات خودشان را در قالب واقعیت موجود بیان می کنند و آخرش هم می گویند " ما از نزدیک داریم می بینیم" بیشتر حس کردم. برای مثال یکی از آن ها می گوید طالبان در مراسم عزاداری شیعیان شرکت کرد. بعد می گوید دین یک سرش بنیادگرایی است و یک سر دیگرش اباحه گری و آن میان عقلانیت دینی. موضوعی که تعیین می کند کجای این طیف هستیم، مصلحت اندیشی است. بعد نتیجه می گیرد که طالبان مصلحت اندیش تر شده است لذا از منتهی الیه بنیادگرایی دارد به عقلانیت دینی نزدیک می شود! به نظرم خطایی که اینجا رخ داده است دقیقا بر اثر ساختن مفاهیم سطح بالا به کمک مفاهیم سطح پایین تر است.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها